سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و ادب

صفحه خانگی پارسی یار درباره

جرأت وشهامت

    نظر

پرسید:((پس شما تصور می کنید من آدم با دل و جرءتی هستم،هان؟))

 

-بله بنده که این طور تصور میکنم.

-شاید این طور باشد که من معلمین الهام بخشی داشته ام.در مورد یکی از این معلمین با شما صحبت خواهم کرد.

سال ها پیش،زمانی که به عنوان یک داوطلب در بیمارستان استانفورد کار می کردم

با دختر کوچکی به نام لیزاLizaآشنا شدم که مبتلا به یک نوع بیماری نادر وکشنده بود.تنها شانس بهبودی او تزریق خون از برادر پنج ساله اش بود که خود به نحو معجزه آسائی از این بیماری جان سالم بدر برده بود و پادتن لازم برای مبارزه با این

بیماری را در بدنش ایجاد کرده بود.دکتر وضعیت لیزا را برای برادر خردسال او توضیح داد و ازاو پرسید که آیا مایل به تزریق خون است یا نه.پسر خردسال پس از لحظه ای تردید و حتی قبل از این که نفس عمیقی بکشد گفت:((بله،اگر این کار جان لیزا را نجات میدهد من آماده ام.))

تزریق شروع شد.پسر در کنار خواهر دراز کشیده بود و لبخندی بر لب داشت.ما نیز،با مشاهده بازگشت رنگ به گونه های لیزا لبخند بر لب داشتیم.لحظاتی بعد،رنگ پسر به سفیدی گرائید و لبخند از لبانش محو شد.او با صدایی لرزان از دکتر پرسید:((آیا من الان دارم یواش یواش می میرم؟))

پسرک خردسال به خاطر کوچکی سن حرف دکتر را خوب درک نکرده بود؛او

این گونه برداشت کرده بود که دکتر صد دارد تمامی خون او را به خواهرش تزریق کند.

((بله،من آموخته ام که جرأت وشهامت یعنی چه،چون معلمین الهام بخشی داشتم.))

 

 

میلاد زهدی


یک همچو برادری

    نظر

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون می امد متوجه پسر شیطانی می شود که دور و بر ماشین نو و وبرّاقش قدم میزند و آن را تحسین میکند.پل نزدیک ماشین می رسد پسر می پرسد:((این ماشین مال شماست،اقا؟)) پل سرش را به علامت تائید تکان می دهد و می گوید:((برادرم به عنوان عیدی به من داده است.))پسر متعجب می شود و می گوید:((منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری،بدون اینکه سنتی بابت آن پرداخت کنید،به شما داده است؟آخ جون،ای کاش...))

البته پل کاملا ً واقف بود که پسر چه آرزوئی می خواست بکند.او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.اما انچه که پسر می گوید سرتا پای وجود پل را به لرزه در می آورد.

((ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.))

پل مات و مبهوت به پسر می نگرد وسپس با یک انگیزه آنی می گوید:((دوست داری با هم تو ماشین یه گشت بزنیم؟))

((اوه،بله،دوست دارم.))

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر می گردد و با چشمانی که از خوشحالی برق میزد،می گوید:((آقا،می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟))

پل لبخند می زند.او خوب می فهمد که پسر چه می خواهد بگوید.او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.اما پل باز در اشتباه بود.پسر می گوید:((بی زحمت اونجائی که دوتا پله داره،نگهدارید.))

پسر از پله ها بالا می دود.چیزی نمیگذرد که پل صدای برگشتن او را می شنود،اما او دیگر تند و تیز برنمی گشت.

او برادر کوچک فلج وزمین گیر خود را بر پشت حمل می کرد.او برادر خود را روی پل? پائینی می نشاند،فرم خاصی به بدنش فشار می آورد و به طرف ماشین او اشاره می کند.

((اونه هاشش،بودی buddy،می بینی؟درست همان طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم.برادرش عیدی بهش داده و او سنتی بابت آن پرداخت نکرد است.یه روز من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم کرد...اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید و،همان طوری که همیشه برات شرح می دم،ببینی.))

پل از ماشین پیاده می شود و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین می نشاند.برادر بزرگتر،با چشمانی براق و درخشان،کنار او می نشیند و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی می شوند.

پایان